به گزارش شهرآرانیوز؛
شش هفت ساله است. چند شبانهروز میشود تمام تنش داغ شده. تب از سروصورتش میبارد. فاطمه خانم، محمد را انداخته روی شانههایش و مثل همیشه آمده مطب دکتر متولی. بیمار، عین چشمه از اتاق کوچک انتظار میجوشد. محمد با آن حال نزار که چشمهایش را به زحمت باز نگه داشته، نگاه به تابلوی روی در اتاق میاندازد. به زحمت نام دکتر را میتواند بخواند. هنوز تمام حروف الفبا را توی مکتب یاد نگرفته. کلافه است. سبزوار همین یک دکتر را دارد و او باید ساعتها بنشیند تا نوبتش برسد.
با همان احوالات، توی عالم کودکی با خودش عهد میکند بزرگتر که شد برود سراغ پزشکی. این هم لابد یکی از هزاران آرزوی سالهای کودکی است که هرگز به سرانجام نمیرسد، اما محمد، سرسختتر از این حرفهاست. این را پدرش حاج اسکندر زمانی فهمید که وقتی دختر همسایه را برایش انتخاب کرد، یک کلام گفت: «نه!» حاج اسکندر از روحانیون کشاورز حکمآباد بود. رفیقی داشت به نام قاضی. هر کدام جداگانه به نیت دختر همسایه برایش استخاره گرفته بودند. خوب آمده بود.
محمد، اما همینطور که سفت و سخت چسبیده بود به کتابهای درسی سالهای آخر متوسطه، با صورتی درهم کشیده گفته بود: «توانا بود هرکه دانا بود! من حالا حالاها خیال زن گرفتن ندارم!» بعد راهش را کشیده بود رفته بود سمت باغ عمویش. همانجایی که سالهای آخر متوسطه را از سپیده صبح تا سیاهی شب مشغول درس خواندن بود. تمام فکر و ذکرش شده بود پزشکی. تنها دوراهی زندگیاش تا آن روز انتخاب میان رشته ادبیات و طبیعی بود که هروقت یاد مطب شلوغ دکتر متولی میافتاد، مطمئنتر میشد که پزشکی همان راهی است که انگار برای او متولد شده.
پافشاریهای محمد دست آخر جواب داد و بالاخره بین ۷۵۰ شرکتکننده آزمون پزشکی، نام او نیز میان آن ۱۵۰نفر دانشآموز منتخب بود. حالا باید جای کار روی زمینهای کشاورزی حاج اسکندر، راهی تهران میشد تا خود را برای ادامه تحصیل در رشته پزشکی آماده کند. او از خراسان رفت و دیگر هرگز نفهمید دختر همسایه قسمت و روزی کدام جوان روستا شد.
سالهای آموختن در بیمارستان فارابی تهران در محضر دکتر شمس همان سالهایی بود که بعدها هرگز از عمر هشتادوچندساله دکتر فقیهی حساب نشد. او مولویوار، شیفته تدریس و علم دکتر شمس شده بود و هرچه بیشتر میگذشت از راه آمده، مطمئنتر میشد.
به تشویق دکتر شمس بود که برای تخصص چشمپزشکی اقدام کرد و آن سالها در حالی که چیزی از زبان فرانسوی نمیدانست، یک کتاب قطور هزارصفحهای را گذاشت برابرش و با کمک دیکشنری همه اش را خواند. دوسال طول کشید تا بالاخره در آزمون تخصصی قبول شد! دوره تخصص را که سپری کرد برگشت مشهد.
میخواست با اشتیاقی وصفناپذیر هرچه در تمام این سالها از دکتر شمس آموخته بود، به کار بگیرد. او حالا در شرف تحقق یک رؤیا بود و میخواست توی یکی از شلوغترین خیابانهای شهر، اولین مطب خود را افتتاح کند. با دست خالی، ۲ هزار تومن هرطور بود از این و آن قرض کرد تا بالاخره نام او هم سردر یکی از ساختمانهای خیابان پهلوی (امام خمینی (ره) فعلی) پیدا شد.
روزی که تابلوی کوچک نامش را با پیشوند «دکتر محمد فقیهی حکمآبادی» بالای سردر اتاق مطب نصب میکرد، بیاختیار پرتاب شد به آن روز تبآلود. به زمانی که شش، هفت سال بیشتر نداشت و باید ساعتها با آن حال نزار مینشست تا به ملاقات دکتر متولی برسد. حالا دودهه از آن سالها میگذشت و دیگر او را دکتر فقیهی صدا میزدند. رؤیایی که برای تحقق آن، پافشاریهای بسیار داشت.
از روزی که پای دکتر فقیهی به مشهد باز شده، همهچیز در دانشگاه علوم پزشکی شهر تغییر کرده. زمزمههای تحول در رشته چشمپزشکی به گوش میرسد. دکتر فقیهی دانشجویان و دیگر همکارانش را ترغیب میکند آموختههایشان را مدام بهروز کنند. حالا که پنج سالی از کار در دانشگاه گذشته، به رسم قانون مرسوم آن سالها میتواند یک سالی را به خارج از کشور سفر کند، برای فرصتهای مطالعاتی و تکمیل دانش. دکتر فقیهی راهی آمریکا میشود و همان اندازه مشتاق است که اولین بار از مشهد به تهران رفت.
مقصد، پنسیلوانیاست. جایی که بناست در آن دورههای فلوشیپ چشمپزشکی را سپری کند. ویزیتور است و اجازه جراحی ندارد. چشمهایش از هیچ نکتهای غافل نمیماند و پای عملهای جراحی بیهیچ پلک برهمزدنی، شیوه جراحی استادان آمریکایی را دنبال میکند و هربار آرزو میکند کاش باقی همکارانش حالا اینجا بودند.
با این حال بیکار نمینشیند و قبل از برگشتن به ایران از استادان دانشگاه پنسیلوانیا دعوت میکند به مشهد بیایند برای برگزاری کنفرانسهای آموزشی. همان هم میشود. نه فقط تدارک سفر استادان خارجی به مشهد، که زمزمههای تأسیس یک مجتمع تخصصی چشمپزشکی همه از همت بلند دکتر فقیهی بود. مردی که بعدها با دوندگیهای بسیار از بانیان تأسیس بیمارستان چشمپزشکی خاتمالانبیا (ص) مشهد شد.
این اولین مورد بیمار پیوند قرنیه است. بیماری که یک چشم خود را از دست داده و به تشخیص پزشک مجبور به تخلیه آن است، اما میتوان از قرنیه چشم آسیب دیده برای درمان چشم دیگر همان بیمار استفاده کرد؛ بنابراین اولین عمل پیوند قرنیه در مشهد از سوی دکتر فقیهی آغاز میشود.
به رسم همیشه پیش از عمل، نماز اول وقتش را بهجا میآورد، آن یک صفحه قرآن روزانهاش را مطالعه میکند. بعد همینطور که پا به اتاق عمل میگذارد، بسما... گویان دستبهکار میشود. دو روز بعد، وقتی میخواهد چشمهای بیمار را باز کند، باز هم به عادت همیشه بسما... میگوید. دست خودش نیست. شاید ثمره لقمههای حاج اسکندر است که با وسواس دهان پسرش میگذاشت.
با اولین اشارههای بیمار که یعنی سوی دوباره به چشمانش برگشته، صلوات بلندی اتاق مطب را پر میکند. این عادت همیشه اوست. بعدها بارها پیش میآید، در روزگاری که هنوز نخهای پلاستیکی بخیه بهوفور در بازار یافت نمیشود، از تار مو برای بخیه زدن استفاده میکند. با این تفاصیل پزشکی که با حداقلترین امکانات موجود، کار خود را به بهترین شکل ممکن تمام میکند، قطعا میتواند در شرایط بحرانی جبههها، حضور مؤثری داشته باشد.
ده روز مانده به عید نوروز با او تماس میگیرند و میگویند وضعیت پشت خاکریزها قرمز است. میخواهند هر طور شده خودش را به یاری رزمندهها برساند. تعللی در کار نیست. مشهد و تهران و آمریکا و آبادان فرقی نمیکند. او تمام جوانیاش را گذاشته برای چنین موقعیتهایی. به صبح نرسیده دستوپا شکسته وصیتنامهای مینویسد و راهی جنوب میشود.
جنگ که تمام میشود او هم دیگر یک استاد باتجربه بازنشسته است که نامش نه فقط در میان پزشکان ایرانی که در انجمنهای چشمپزشکی فرانسه و آمریکا نیز آشناست. پزشک دلسوزی که روزی به شوق خدمت از سبزوار به مشهد آمد، دست آخر در ۱۵دیماه سال ۱۳۹۴ در ۸۹ سالگی بدرود حیات گفت و مراسم ترحیمش در همان مسجدی برگزار شد که خود روزی کلنگ تأسیس آن را زمین زد. مسجد الزهرا (س) در حاشیه خیابان احمدآباد.
توضیح تیتر: مصرعی از غزل «حافظ جاویدان»؛ مرحوم شهریار
- برای نوشتن این مطلب از اطلاعات مستندی با عنوان «دیدار با دانشوران» به کارگردانی علیرضا سبحانی استفاده شده است.